صبر
مادر بزرگ تعريف ميكرد:
نمك، سنگ بود.
برنجِ چلو را ساعتى با نمكسنگ مىخوابانديم تا كمكم شورى بگيرد.
غذا را چند ساعتى روى شعلهى ملايم چراغ خوراكپزى مىنشانديم تا جا بيفتد.
يخكرده و تكيده كنار علاءالدين و والور مىنشستيم تا جانمان …آرام گرم شود.
عكسِ يادگارىِ توى دوربين را هفتهاى، ماهى به انتظار مىنشستيم تا فيلم به آخر برسد و ظاهر شود.
قلك داشتيم؛ با سكهها حرف مىزديم تا حسابِ اندوخته دستمان بيايد.
حليم را بايد «حليم» مىبوديم تا جمعهى زمستانى فرا رسد و در كام نشيند.
هر روز سر مىزديم به پستخانه، به جست و جوىِ خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسد.
گوش مىخوابانديم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب: شبى، نيمهشبى، بامدادى، گاهى، بىگاهى؛ گاهى به انتظار، هفتهاى، ماهى. انتظار معنا داشت.
دقايق «سرشار» بود.
هر چيز يك صبورى مىخواست تا پيش بيايد.
زمانش برسد.
جا بيفتد.
قوام بيايد: غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره، دوستى، رابطه، عشق…
“انتظار” قدردانمان ساخته بود.