داستانک
16 آبان 1393 توسط ام ابیها
دخترک از میان جمعیتی که گریه کنان شاهد اجرای تعزیه اند ،
ردمیشود ،
عروسک وقمقمه اش رامحکم زیربغل میگیرد ،
شمرباهیبتی خشن،
همانطورکه دورامام حسین میچرخد و نعره میزند،
ازگوشه ی چشم دخترک را می پاید
دختر با قدم های کوچکش از پله های سکوی تعزیه بالا می رود
ازمقابل شمرمیگذرد،
مقابل امام حسین می ایستد
وبه لب های سفید شده اش زل میزند
قمقمه راکه آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد،
مقابل او می گیرد
شمشیر از دست شمر می افــتــــد و رجزخوانی اش قطع میشود
دخترک می گوید: “بخور برای تو آوردم”
و بر میگردد روبروی شمرمی ایستد
مردمک های دخترک زیر لایه براق اشک میلرزد
توی چشم های شمر نگاه میکند
وبابغض میگوید: بـــابـــای بــــــد..!!!..